و چه زیباست باران...و چه هواییست هوای پاییز...نفس عمیقی میکشم... تمام دشواری های زندگی را
از یاد میبرم... صدای قدم هایم که بر روی برگ های زرد درختان که با باران خیس شده اند موسیقی
زندگی را در گوشم می نوازد...قدم زدن در زیر باران هوای قلبم را مانند آسمان ابریش ابری میکند اما
پاکیزه...پاکیزه از این زشتی ها از این بی معرفتی ها...وباز نفس عمیقی میکشم...با هر نفسی که به
بیرون میدهم ...حس عجیبی در قلبم ایجاد میشود...آه چقدر حس خوبی... حس دلتنگی...حس میکنم دلم
واسه یکی خیلی تنگ شده...میدونم اونم دلش برام تنگ شده...چقدر ازش دور شده بودم...ولی اون
همیشه به یادمه....سرمو بالا میگیرم یه نگاه به آسمون میکنم و میگم خیلی شرمندتم...خدای من منو
ببخش که توی این گرداب زندگی غرق شدمو اصلا به فکر تو نیستم...تویی که همیشه منو تو هر جایی
تو هر مکانی تو هر لحظه ای دستمو گرفتی و کمک کردی...روی صندلی پارک سر کوچمون
میشینم...بارون نم نم میباره و من تو دلم با خدا درد دل میکنم...من بارونو تشبیه میکنم به اون لحظه ای
که وقتی که یکی بیهوش میشه و برای بهوش آوردنش آب به صورتش میپاشن...بارونم همون آبی هست
که خدا به صورت ما میپاشه تا از این بیهوشی زندگی به هوش بیایم...شاید به خاطر همینه که سهراب
سپهری میگه:چتر ها را باید بست-زیر باران باید رفت.....تو همین حس درد دل یه هو چشمای منم
هوس بارون میکنه و همراه بارون میباره...من از صندلی بلند میشمو میرم اما بازم بارون هنوز
میباره...تو هم اگه تو بیهوشی زندگی گیر افتادی فقط کافیه سرتو بالا بگیریو یه نفس عمیق بکشی و
صورتت رو با آب بارون شستشو بدی....
(سایت بزرگ سنتر سیتی)